دیشب همینکه از مترو خارج شدم ، همه اش فکرم درگیر ابوالفضل بود . نمیدونم چرا واقعا 😅

همه اش حس می کردم الان می بینمش !

چون آخرین باری که دیدمش ، چهار جلسه ی  آشنایی بود

و از اون موقع به خانواده ها گفتیم که باید بیشتر فکر کنیم و بیشتر آشنا بشیم .

خلاصه اینکه اومدم بیرون و ذهنم درگیرش بود .

با خودم گفتم بذار برم مروارید یه چیزی بخرم 

راهمو کج کردم سمت پاساژ

باز توی راه پاساژ ، حس کردم فاطمه (خواهر ابوالفضل) رو دیدم

بعد با خودم گفتم : توهم زدی دختر !

بعد از چندثانیه ، باکمال ناباوری ، دیدم ابوالفضل از دور داره میاد 😐

اصلا باور نمیکردم !

چجوری میشه به یکی فکر کنی و همون لحظه جلوت ظاهر بشه؟

منتها عجله داشت چون داشت میرفت کلاس والیبال

اومدم خونه و با ذوق به مامان گفتم که ابوالفضل رو دیدم 

شب اومد واتس اپ و حرف زدیم باهم

برام خیلییی جالب بود ماجرای دیشب 

قانون جذب واقعا عمل میکنه

امروز هم که بله برون خواهرمه 😊 خدارو شکر 

لی لی لی لی لی (به صورت کِل خوانده شود)