خدارو شکر میگم بابت روزای خوب زندگی مون و روزای بد که باعث میشن روزای خوب دیده بشن...

الان که دارم این پست رو میذارم، قسمت ۱۶ یانگوم رو دیدم و صبحونه خوردم و یکم از شالگردن‌‌ حسن رو بافتم و میخوام ظرف هارو بشورم و لباس های کثیف رو بندازم تو سبد رخت چرک ها و نمازمو بخونم و حاضر شم که با آمنه بریم شمشک.

آخه آمنه طرح اش رو افتاد تهران و قرار شد بهم شیرینی بده...

منم بهش گفتم بریم رستوران سلطان شمشک و بهم چایی بده...

آخه من ناهار نمی‌خورم.

بعد از عقد، من ۱۴ کیلو چاق شدم 😂😂

و همهههه اش تقصیر غذاست...

حالا با زجر یک کیلو یه کیلو لاغر میشم...

دوران نامزدی ما چون توی پیک کرونا بود، فقط رستوران ها باز بود... اونم نه همه ی رستوران ها...

این شد که ما هر دو کلییی چاق شدیم...

جمعه باهم رفتیم مترو سواری...

از اینجا با مترو رفتیم امامزاده صالح.

ما یه قراری داریم.

حسن باید همه ی پنجشنبه ها، هر پنجشنبه یه جوراب خوشگل واسم بخره. آخه من عاااشق جورابم.

این سری بعد از چند هفته، واسم ۵ جفت جوراب و یه لواشک ترررش خرید...

ولی توی مترو جا گذاشتیمش...

بهم گفت این سری دوباره میخریمش (ان‌‌‌ شاالله)

باید واسه جام جهانی، یعنی دوشنبه مامان و بابا و امیرحسین و محدثه و آقا رضا رو دعوت کنم خونه مون.

میخوام مرغ پرتقالی و لازانیا درست کنم.

خونه خیلیی سرد شده. خیلییییی.

باید به زودی بخاری بخریم...

حسن صبح، نون سنگک خریده بود. بیدار که شدم، دیدم لای سفره اس...

امروز گلدون یاس رازقی مون گل داد دوباره...

الحمدلله کما هو اهله...

لاحول و لا قوة‌‌ الا بالله العلی‌‌ العظیم.

خدایا من به هر خیری که از جانب تو برسد، سخت محتاجم...